Fix me| Part 62
پسرک، غلتی زد؛ اما با برخورد بدنش با زمین، آخی بلند کشید که در کلِ اتاق اکو شد.
چشم هاش رو باز کرد و با اخم، ناحیه ای که باهاش به زمین خورده بود رو مالوند. انتظار داشت جونگکوک بغلش کرده باشه و مانع ی افتادنش بشه! صبر کن ببینم.. اصلا کوک کجا بود؟..
روی تخت رو نگاه کرد، نبود. دستشوییِ اتاق، حتی بالکُن! نبود که نبود..
+غیب شده؟ تازه ساعت ۱۱ صبحه، کجا رفته این؟
پسرک با خودش زمزمه کرد و به سمت طبقه ی پایین رفت.
+آجوما من گشنَ...
تهیونگ، حرفش رو با دیدنِ صحنه ی رو به روش، خورد.
جونگکوکی که پای گاز وایستاده بود و آشپزی میکرد؟ واقعا پرستیدن ترین حالت ممکن بود.
+چکار میکنی؟
-صبح تو هم بخیر!
+اوهوم، صبح بخیر.
-دارم صبحونه درست میکنم.
پسر لبخندی زد و از پشت مرد رو بغل کرد.
+نیازی نبود، چی درست میکنی؟
-یااا بغلم نکن، حواسم پرت میشه! دارم پنکیک درست میکنم برای جنابِ آقای کیوت، مطمئنم خوششون میاد.
+معلومه، هرچیزی که تو درست کنی رو دوس...
پسرک با دیدن پنکیک هایی که تقریبا به رنگ ذقال در اومده بودند و به کفِ ماهیتابه چسبیده بودن، خنده ای بلند سر داد و باعث اخمِ مرد شد.
+وای، زحمت کشیدی!
-حداقل امتحان کردم، فقط میخواستم برات صبحونه درست کنم..
مرد لب هاش رو آویزون کرد و برگشت تا با پسر، رُخ در رُخ بشه.
+باشه حالا، ناراحت نشو شوخی کردم.
-خودت که انقدر اِدعات میشه بیا درست کن ببینم!
+خب خیلی سادست!
پسر با اعتماد به نفس تمام، شونه ای بالا انداخت و مخلفات پنکیک رو توی ظرفی شیشه ای ریخت و بعد گذاشت تو ماکروویو.
+یاد بگیر عزیزم!
پسر درجه ی ماکروویو رو تا آخر زیاد کرد و دکمه ی "استارت" رو فشار داد.
(اگه درست گفته باشم، حتی ی درصدم از اشپزی و اشپزخونه و... سر در نمیارم، به بزرگی خودتون ببخشید😭🙏🏻)
یکی از خدمتکار ها که داشت از اون طرف رد میشد، کار پسر رو دید و هینی بلند کشید: وای خدای من قربان دارید چکار میکُن..
که حرفش تموم نشده ماکروویو منفجر شد و سوخت و پنکیک خام، کل آشپزخونه رو فرا گرفت. البته قبل از اینکه ماکروویو دقیقا تو صورت تهیونگ منفجر شه، مرد دستش رو به سمت خودش کشید و اون رو توی سینش قایم کرد.
کل اعضای عمارت، سراسیمه با وحشت و نگرانی به سمت آشپزخونه دویدن.
آجوما: یاخدا چکار کردید؟!
مینهو: چیشده؟ بهمون حمله کردن؟!
خدمتکار ۱: اینجا چه اتفاقی افتاد-..
که ماده ی خامِ پنکیک از روی سقف، روی سرش فرود اومد.
خدمتکار ۲: عالی شد..
جونگکوک که همینطوری پسرکِ لرزونش رو تو بغل گرفته بود، چشم هاش رو بست.
-وای خدای من... اونوقت من رو مسخره میکنن میگن چرا از ماکروویو فوبیا داری..
چشم هاش رو باز کرد و با اخم، ناحیه ای که باهاش به زمین خورده بود رو مالوند. انتظار داشت جونگکوک بغلش کرده باشه و مانع ی افتادنش بشه! صبر کن ببینم.. اصلا کوک کجا بود؟..
روی تخت رو نگاه کرد، نبود. دستشوییِ اتاق، حتی بالکُن! نبود که نبود..
+غیب شده؟ تازه ساعت ۱۱ صبحه، کجا رفته این؟
پسرک با خودش زمزمه کرد و به سمت طبقه ی پایین رفت.
+آجوما من گشنَ...
تهیونگ، حرفش رو با دیدنِ صحنه ی رو به روش، خورد.
جونگکوکی که پای گاز وایستاده بود و آشپزی میکرد؟ واقعا پرستیدن ترین حالت ممکن بود.
+چکار میکنی؟
-صبح تو هم بخیر!
+اوهوم، صبح بخیر.
-دارم صبحونه درست میکنم.
پسر لبخندی زد و از پشت مرد رو بغل کرد.
+نیازی نبود، چی درست میکنی؟
-یااا بغلم نکن، حواسم پرت میشه! دارم پنکیک درست میکنم برای جنابِ آقای کیوت، مطمئنم خوششون میاد.
+معلومه، هرچیزی که تو درست کنی رو دوس...
پسرک با دیدن پنکیک هایی که تقریبا به رنگ ذقال در اومده بودند و به کفِ ماهیتابه چسبیده بودن، خنده ای بلند سر داد و باعث اخمِ مرد شد.
+وای، زحمت کشیدی!
-حداقل امتحان کردم، فقط میخواستم برات صبحونه درست کنم..
مرد لب هاش رو آویزون کرد و برگشت تا با پسر، رُخ در رُخ بشه.
+باشه حالا، ناراحت نشو شوخی کردم.
-خودت که انقدر اِدعات میشه بیا درست کن ببینم!
+خب خیلی سادست!
پسر با اعتماد به نفس تمام، شونه ای بالا انداخت و مخلفات پنکیک رو توی ظرفی شیشه ای ریخت و بعد گذاشت تو ماکروویو.
+یاد بگیر عزیزم!
پسر درجه ی ماکروویو رو تا آخر زیاد کرد و دکمه ی "استارت" رو فشار داد.
(اگه درست گفته باشم، حتی ی درصدم از اشپزی و اشپزخونه و... سر در نمیارم، به بزرگی خودتون ببخشید😭🙏🏻)
یکی از خدمتکار ها که داشت از اون طرف رد میشد، کار پسر رو دید و هینی بلند کشید: وای خدای من قربان دارید چکار میکُن..
که حرفش تموم نشده ماکروویو منفجر شد و سوخت و پنکیک خام، کل آشپزخونه رو فرا گرفت. البته قبل از اینکه ماکروویو دقیقا تو صورت تهیونگ منفجر شه، مرد دستش رو به سمت خودش کشید و اون رو توی سینش قایم کرد.
کل اعضای عمارت، سراسیمه با وحشت و نگرانی به سمت آشپزخونه دویدن.
آجوما: یاخدا چکار کردید؟!
مینهو: چیشده؟ بهمون حمله کردن؟!
خدمتکار ۱: اینجا چه اتفاقی افتاد-..
که ماده ی خامِ پنکیک از روی سقف، روی سرش فرود اومد.
خدمتکار ۲: عالی شد..
جونگکوک که همینطوری پسرکِ لرزونش رو تو بغل گرفته بود، چشم هاش رو بست.
-وای خدای من... اونوقت من رو مسخره میکنن میگن چرا از ماکروویو فوبیا داری..
۷.۲k
۱۵ مهر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.